پدر خودکشی شناسی جهان در پژوهش ۴۰ ساله خود به طور قطعی اعلام کرد که «روان درد» علت اصلی خودکشی است و تا زمانی که این مسئله موردتوجه قرار نگیرد نمی توان از پدیده خودکشی جلوگیری کرد.
رواندرد علت خودکشی است
روان درد به آسیب، تألم، آزردگی، رنج و درد روانی در روان و ذهن فرد گفته میشود و اساساً دردی روانشناختی است.
ادوارد اشنایدمن؛ روان شناس و جامعه شناس آمریکایی، یک تنه، درک ما از پدیده خودکشی را تغییر داد. او، که به پدرِ خودکشی شناسی مشهور است، بیش از چهل سال درباره این موضوع تحقیق کرد و پیشنهادها و راه حل هایی که ارائه داد، هنوز که هنوز است، سالانه جان هزاران نفر از کسانی که مستعد آسیب زدن به خودشان اند را در سراسر جهان نجات میدهد.
رواندرد علت خودکشی است
«اشنایدمن» در پژوهشهای خود رواندرد را علت اصلی خودکشی دانسته است. از نظر او روان درد به آسیب، تألم، آزردگی، رنج و درد روانی در روان و ذهن فرد گفته می شود و اساساً دردی روان شناختی است، دردی ناشی از احساس شدید شرم، گناه، تحقیر، تنهایی، ترس، بیم، هراس از پیرشدن، مرگ ناگوار یا هرچیز دیگری. وقتی چنین دردی عارض می شود، وجود آن را نمی توان در درون خود انکار کرد.
خودکشی هنگامی رخ می دهد که رواندرد از نظر فرد به حدی تحمل ناپذیر میرسد. این یعنی خودکشی به تفاوت در آستانه تحمل درد روان شناختی در افراد مختلف هم مرتبط است.
همه کوششهای پیشین ما برای تعیین رابطه وابستگی یا همبستگی بین خودکشی و متغیرهای غیر روانشناختیِ ساده، مانند جنسیت، سن، نژاد، سطح اجتماعی- اقتصادی، سوابق فردی (صرف نظر از اینکه چقدر وخیم است)، مشکلات روان پزشکی (ازجمله افسردگی) و…، نتیجه مطلوبی به دست ندادند و نمیدهند چون متغیری را نادیده می گیرند که رابطه ای محوری با خودکشی دارد، یعنی درد روان شناختیِ تحمل ناپذیر یا به اختصار، روان درد را.
درد روانشناختی ذاتاً به نیازهای روان شناختی گره خورده؛ بهطور کلی، گستردهترین هدف بیشترِ فعالیتهای انسان برآورده کردن نیازهای روان شناختی است.
خودکشی از این لحاظ به نیازهای روانشناختی مربوط میشود که روشی خاص برای متوقف کردن جریان تحمل ناپذیرِ درد روانی در ذهن است.
از سوی دیگر، علت این درد عبارت است از ممانعت، ناکامی یا برآورده نشدن نیازهای روانشناختی معینی که به باور فرد (در زمان و شرایط خاص) برای تداوم زندگی حیاتی است.
خودکشی و نبود شادی
خودکشی کنشی انطباقی نیست، بلکه عملی تنظیمی است، از این حیث که برای کاستن از تنشِ درد ناشی از نیازهای برآورده نشده انجام می شود.
هنری موری در کتاب سترگ خود با عنوان «کاوش شخصیت(۱۹۳۸)» فهرستی جامع از نیازهای روانشناختی به همراه تعریف آن ها ارائه می کند: تحقیر، پیشرفت، پیوند جویی، پرخاشگری، استقلال، عمل تقابلی، خویشتن پایی، احترام، سلطه جویی، نمایشگری، آسیب گریزی، ایراد گریزی، مهرورزی، نظم، بازی، طرد، شناخت حسی، شرم گریزی، مهرطلبی و فهم.
رابطهای ناگسستنی بین خودکشی و شادی یا به تعبیر بهتر نبود شادی هست. شادی واقعی خاصیت جادویی ویژه ای دارد، برخلاف تعاریف ماده گرایانه قرن نوزدهمی و قرن بیستمی که صرفاً شادی را به نبود درد و وجود اسباب آسایش مادی محدود میکردند.
نوعی شادی دنیوی ناشی از آسایش، دردگریزی و بی حسی روانی وجود دارد. اما شادی مسحورکننده واقعی ربط چندانی به آسایش مادی ندارد؛ بلکه این شادی نوعی وجد و نشاط سرمست کننده است که فرد میتواند آن را در حالت معصومیت کودکی، به بهترین وجه، تجربه کند.
همان قدر که خودکشی با شادی رابطه دارد، به هر سنی هم مربوط میشود، البته نه به نبودِ شادی دنیوی، بلکه به نبودِ لذات مسحورکننده کودکانه.
نیازهای روان شناختی بیست گانه
یکی از وظایف اصلی خودکشی شناسی معاصر این است که این بُعد کلیدیِ روان درد را عملیاتی و سنجش پذیر کند. میتوان با این پرسش ساده شروع کرد: «چقدر درد میکشید؟
درجهبندی میزان چیرگیِ نیازهای روان شناختیِ بیست گانه روشی مؤثر برای شناخت فرد است که در آن، شخصیت فرد بر اساس وزن دهی او به همه این نیازها تعریف یا توصیف می شود. برای این منظور، می توان رقمی را برای هر یک از نیازهای فرد موردنظر تخصیص داد، به طوری که حاصل جمع نمره های آن فرد به ۱۰۰ برسد.
این به ما امکان می دهد تا با استفاده از روش مجموع ثابت، افراد مختلف را (یا یک فرد معین را در طول زمان) ارزیابی کنیم. این کار بسیار ساده است و فقط چند دقیقه طول می کشد (برای امتحان، اول به خودتان و سپس به شخصیتی سرشناس نمره بدهید.
از همکارانتان بخواهید به همان شخصیت سرشناس نمره بدهند. پس از هر جلسه، به بیماران خود نمره بدهید و بیماران متمایل به خودکشی و بیماران نامتمایل به خودکشی را هم ارزیابی کنید).
در هر فرد، دو نوع مجموعه تمایلات یا مجموعهای از وزن دهی نسبی بین نیازهای روان شناختی بیست گانه در رابطه با خودکشی وجود دارد.
این دو مجموعه عبارت اند از:
الف) آن دسته از نیازهای روانشناختی که فرد با آن ها کنار می آید و شخصیت خود را براساس کارکرد روزانه درون روانی و میان فردیِ آن ها تعریف می کندبه این نیازها نیازهای وجهی می گوییم؛
ب) نیازهای روان شناختی معدودی که فرد نمی تواند ناکامی آن ها را به راحتی تحمل کند، نیازهایی که بهخاطرشان می میرد. به آن ها نیازهای حیاتی می گوییم.
این دو نوع نیاز در درون هر فرد از لحاظ روان شناختی با یکدیگر سازگارند. نیازهای حیاتی وقتی وارد عمل می شوند که فرد در وضعیت تهدید یا اکراه قرار می گیرد. این نیازهای خاص را می توان با پرسش از فرد درباره واکنش دقیق او به شکستها، از دست دادنها، طردها یا تحقیرهای -لحظات تاریک- زندگی گذشته اش فراخواند.
شاید بتوان، به وسیله نوعی کالبدشکافی فشرده روان شناختی، هر خودکشی را برحسب دو یا سه نیاز غالب شناسایی یا نام گذاری کرد که ناکامی شان نقشی محوری در آن مرگ بازی کرده است (با بهره گیری از نیازهای بیست گانه، می توانیم یک طبقه بندی از چندصد «گونه» مختلف خودکشی داشته باشیم).
بنابراین پیشگیری از خودکشی درباره اشخاص بسیار پرخطر عمدتاً مستلزم آن است که به آن دسته از نیازهای روان شناختی برآورده نشده توجه کنیم که شخص را به خودکشی سوق می دهد و آنان را تا حدی تسکین دهیم. قاعده کار ساده است: رواندرد را آرام کنید.
هفت مؤلفه متمایز خودکشی
۱. فراز و نشیب های زندگی؛ آن دسته از استرسها، ناکامیها، طردها و توهینهای شکنندۀ اجتماعی و روانشناختی که همیشه در ذات زندگی وجود دارد.
۲. رویکردهای گوناگون برای درک رفتار انسان؛ مسلماً خودکشی (مانند همه رفتارهای دیگر) رفتاری چند بعدی است و این یعنی تبیین درخور آن هم باید چندرشتهای باشد. رشته های مرتبط با خودکشی شناسی عبارت اند از بیوشیمی (و علم ژنتیک)، جامعه شناسی، اپیدمیولوژیِ جمعیت شناختی، روان شناسی، روان پزشکی، زبان شناسی و … . لازم است خواننده بداند که این مقاله محدود است به رویکرد روان شناختی در مطالعه خودکشی، بی آنکه بخواهد رویکردهای قابل قبول دیگر را کم اهمیت جلوه دهد.
۳. فراز و نشیب های زندگی که از کانال ادراکی ذهن انسان می گذرند و ذهن انسان آنها را به صورت شعف انگیز، لذت بخش، بی اثر، بی اهمیت یا دردناک ادراک می کند. اگر روان درد مفرط باشد، شرط لازم برای خودکشی فراهم است؛ «بیشازحد درد می کشم».
۴. درد را تحمل ناپذیر، طاقت فرسا و ناپذیرفتنی دانستن یک شرط لازم دیگر برای خودکشی، افزون بر روان درد، است؛ «تاب تحمل این درد را نخواهم داشت».
۵. این اندیشه (یا بینش) که چاره روان درد تحمل ناپذیرْ توقف خودآگاهی هست. این هم شرط لازم دیگری است. در یک کلام، اگر مرگ وسیله خروج یا فرار باشد، فرد مرگ را بر زندگی ترجیح می دهد؛ «میتوانم خودم را بکشم».
۶. کاهش آستانه تاب آوری در برابر روان دردِ فلج کننده آخرین شرط لازم برای خودکشی است. طبق دانش پیشینی، افرادی که میزان روان درد کم و بیش برابری دارند ممکن است، بسته به آستانه تاب آوری مختلفشان در برابر درد روان شناختی، نتایج بسیار متفاوتی از خود بروز دهند (درد همیشه و همه جا در زندگی هست و گریزی از آن نیست؛ اما احساس درد کشیدن اختیاری است).
۷. نتیجه خودکشی گرایانه؛ «آنقدر درد دارم که نمی توانم زندگی کنم». حال ممکن است خواننده هشیار و ناراضی بپرسد که پس افسردگی چه می شود؟ همه می دانند که افسردگی یک سندرم روان پزشکی جدیِ شناخته شده و قابل درمان است. اما افسردگی همانند خودکشی نیست و کاملاً با هم فرق دارند. اول اینکه میزان کشندگی بسیار متفاوتی دارند.
ممکن است یک فرد زندگی طولانی و ناشادی را همراه با افسردگی سپری کند، اما این درباره حالت حاد تمایل به خودکشی صادق نیست. به لحاظ نظری، هیچ کس تاکنون از افسردگی نمرده است -افسردگی به عنوان علت مرگ قابل قبول در گواهی فوت قید نمی شود- اما افراد زیادی، بسیار زیاد، از خودکشی مرده اند.
شمار عظیمی از مردم به افسردگی های جزیی یا شدید دچار می شوند. به نظر می رسد افسردگی مؤلفههای فیزیولوژیکی، بیوشیمیایی و احتمالاً ژنتیکی داشته باشد. استفاده از دارو برای درمان افسردگی روش مناسبی است. به عبارت دیگر، در افسردگی یک طوفان بیولوژیکی در مغز رخ میدهد.
از سوی دیگر، خودکشی رویدادی پدیدارشناختی است، جوش و خروشی گذرا در ذهن. به گفت و گو درمانی و به تغییرات محیطی به سرعت پاسخ میدهد. خودکشی یک اختلال روان پزشکی نیست. خودکشی نوعی اختلال عملکرد عصبی است، نه بیماری روانی. همه کسانی که دست به خودکشی میزنند ۱۰۰درصد آنان دچار آشفتگی میشوند، اما لزوماً از نظر بالینی افسرده (یا دچار اسکیزوفرنی یا وابسته به الکل یا معتاد و یا از نظر روان پزشکی بیمار) نیستند.
بحران خودکشی را میتوان به روش خاص خودش به بهترین شکل پشت سر گذاشت.
خودکشی یک روان درد جدی و مرگ بار (و موقتی و درمان پذیر) است.
افسردگی هیچ وقت باعث خودکشی نمیشود، بلکه خودکشی از روان درد شدیدِ همراه با ملالت، محدود شدن دامنه ادراک و مرجح دانستن مرگ بر زندگی ناشی میشود. نشانه های بالینی افسردگی به تنهایی ناتوان کننده هستند، اما ماهیتاً مرگ بار نیستند.
اما، از طرف دیگر، رواندرد شدید می تواند به خودی خود برای زندگی تهدید کننده باشد. تعیین رابطه خودکشی با مقولههای طبقه بندیِ دیاسام ربطی به کنش های واقعی در محفظه اصلی ذهن ندارد. افسردگی به خودی خود سزاوار درمان هست، اما این ادعا که خودکشی دراصل همان افسردگی است اشتباهی منطقی و مفهومی یا مانوری حرفه ای است. به هر حال، این اصلاح باید پیش از این صورت می گرفت.
خودکشی و درد روان تحمل ناپذیر
تبیین خودکشی در نوع بشر با تبیین خودکشیِ هر انسان خاص یکسان است. خودکشی شناسی، یعنی مطالعه خودکشی انسان، و کالبدشکافیِ روان شناختی (در موارد خاص) اهداف یکسانی را دنبال می کنند: رمزگشایی از معمای خود ویرانگری انسان.
بدیهیترین واقعیت درباره خودکشی شناسی و رویدادهای مربوط به خودکشی این است که چندبعدی، چند وجهی و چند رشتهای هستند و معمولاً شامل عناصر زیست شناختی، جامعه شناختی، روان شناختی (میان فردی و درون روانی)، اپیدمیولوژیک و فلسفی می شوند.
از نظر عوامل روانشناختی دخیل در خودکشی، عنصر کلیدی در هر موردی درد روان شناختی است: روان درد. همه حالتهای عاطفی (مانند خشم، خصومت، افسردگی، شرم، احساس گناه، بی عاطفگی، نومیدی و…) فقط تا حدی به خودکشی ارتباط دارند که به درد روان شناختی تحمل ناپذیر مربوط می شوند. مثلاً اگر احساس گناه یا افسردگی یا عذاب وجدان و یا خشم ناخودآگاه و طاقت فرسا فردی را به خودکشی متمایل میکند، این تمایل به دلیل دردناک بودن چنین احساسی است. ولی اگر دردی نداشته باشد، مهم نخواهد بود. در نبود روان درد، خودکشی هم منتفی است.
افراد مختلف آستانه تابآوری متفاوتی در برابر درد دارند؛ بنابراین تصمیم فرد برای تحمل نکردن درد آستانه تحمل درد هم رابطه مستقیمی با خودکشی دارد. در هر مورد، درد روان شناختی را نیازهای روان شناختیِ برآورده نشده ایجاد و تشدید می کند.
یک دسته نیازهای روانشناختیِ هنجاری وجود دارد که شخص با آن ها زندگی می کند (و این نیازها معرف شخصیت او هستند) و یک دسته نیازهای روان شناختی حیاتی هست که ناکامی آن ها را نمی توان تحمل کرد (و خودکشی را تعریف می کنند). این دو نوع نیاز در درون هر فرد از لحاظ روان شناختی با یکدیگر سازگارند، هرچند لزوماً عین هم نیستند.
اصلاح (یا درمان) وضعیت متمایل به خودکشی در گروِ توجه به نیازهای حیاتی برآورده نشده و فرونشاندن آن هاست. درمانگر با درنظرگرفتن این الگوی نیازهای روان شناختی میتواند درمان را برای بیمار خود شخصی سازی کند و با موفقیت به پیش برود. غالباً، تنها اندکی فرونشاندن نیازهای برآورده نشده بیمار می تواند تعادل حیاتی را به اندازه نجات زندگی اش تغییر دهد.